غروبای جمعه
غروبای جمعه که میشه دلم خیلی گرفتس خواه ناخواه دلم میره جمکران پهلوی اون گلدسته ها و گنبد سبز نمی دونم جمعه ها تاحالا جمکران رفتید یانه ......
خیلی شلوغه همه عاشقا اونجان تا صبح دعا می خونن گریه می کنن شباش یه غمی تو آسمونه ،آسمون همون آسمونه ولی جمکران آسمونش فرق داره یه حسی بهت دست میده وقتی بادقت نگاه می کنی انگار یه جو سنگینی توهواس آدم احساس میکنه یکی داره نگاه می کنه مثل زمانی که آدم یه جای شلوغ دعوت میشه نمی تونه اطرافشو نگاه کنه احساس می کنه همه دارن اونو می بینن خجالت می کشه دقیقا چنین حسی به ادم دست میده یه آن خجالت می کشه از خودش از کارهایی که کرده های های میزنه زیرگریه حس خیلی خوبیه بایکی در دو دل می کنی که نمی بینی ولی وجودشو حس می کنی می دونی که داره به حرفات به صدات با دقت گوش میده تو این حال وهوایی که سر تو می بری بالا می بینی داره خورشید داره طلوع می کنه یه نماز صبح می خونیو با دلی سبک شده بر می گردی
حس قشنگیه خیلی سبک می شی
امتحانش کن
زیباست
وقتی با تمام وجود احساس کنی
کسی که دوستش داری : حضوری جاودان دارد در هستی
آن اندازه که بعد از مرگ هم حی بودنش حتمی ست در هستی
خوش به حال آنها که چشم جانشان به دیدار تو روشن شده مولای من
خوش به حال آنها که گوش جانشان به صدای دل انگیزت مفتخر شده
خوش به حال عاشقان حقیقی ات هستند مولای من
جز حسرت سخنی ندارم برای گفتن
جز اشک بهانه ای ندارم برای این همه بی لیاقتی
تا به امروزم : سوختم در آتش رو سیاهی ام
که حتی ثانیه ای هم رو در رو : نگاهم بر چهره ات گره نخورده اما من ترا بسیار دیده ام آقای من
در ضربان قلبم .. در اشک چشمانم .. در شور عاشقانه هایم .. در دل نگرانی آدینه ها .. در ثانیه های زمین در غوغای خلقت که همه به نام توست
مولاجان
اما کو دیداری عاشقانه و چهره به چهره
به گمانم تا چشم من به دنیاست ترا نمی توانم ببینم
تا دلم دلبسته ی زمین است ،
توفیق زیارتت نصیبم نخواهد شد
آقاجان لطفی کن لااقل برای بدرقه ام به دیار باقی
سری به من بزن
از شب اول قبر : قصه ها شنیده ام اما آنان که با نگاه تو رفتند
لبخند بر لب داشتند
بیا : اجازه بده با لبخندی به ماهتاب چهره ات
چشم بر جمال تو بدوزم و بمیرم نه بر دنیا
مرگ هم زیباست : صحنه ی زیبایی از آخرین پرده ی نمایش زندگی در زمین که من مشتاقانه چشم انتظاره پایان آنم ...
هر چند جوانم اما حاضرم جوانی ام به فدای یک لبخندت باشد و من با لبخندت : چشم بر دنیا ببندم
جوانی ام : عمرم همه به فدای یک لحظه رضایتت مولای من
به آشنایان سپرده ام بر سر مزارم نمانند برای اشک ریختن : شاید بیایی نگاهی کنی و خانه ام روشن شود به حضورت
جان مهدی بیا
اگر قسمت نبود در دنیا ببینمت
اگر در زمان حیات چشمم به جمال دلربایت نورانی نشد
لحظه ی مرگم : لحظه ای بیا و زود برو
یک لحظه فقط برای دیداری عاشقانه در آخرین لحظه
مرگ هم با این رویای شیرین : شیرین تر از عسل می شود : همان سخن که مولایم حسین به جگر گوشه اش فرمود تا مرگ برایش لذت بخش باشد
مرگ را هم عاشقانه دوست دارم اگر برای یک لحظه حضور روشنت در قاب نگاهم باشد
آسمان غرق خیال است...کجایی آقا
آخرین جمعه سال است...کجایی آقا
یک نفس عاشق اگر بود زمینمی فهمید عاشقی بی تو محال است... کجایی آقا
این روزهای آخر سال، دلـــم میگیرد
برای کسی که از همهی ما مشتاق تر بود برای آمدن
ولی باز هم، عمر سال به اتمام رسید و عمــر غیبت او تمام نشد
و ما دفتر سال را بی حضور او میبندیم
چه غمانگیز است این روزهای آخر سال بی حضور او
یکی می پرسد اندوه تو از چیــست؟؟؟
سبب ساز سکوت مبهـــــمت کیـــست؟؟؟
برایش صادقانه می نویسم...
برای آنکه باید باشد و نیســـت!!! ...
اللهم عجل لولیک الفرج